بین سر و صدا چیزی میگه که نمیشنوم حالتش مثل کسیه که نمیدونه حرف درستی زده یا نه؟ سرم رو میبرم جلو و میگم چی گفتی عزیزم؟ با من من میگه :میگم میخوام بغلتون کنم. میچسبونمش به خودم و سرش رو میبوسم و میگم عزیزززز دلم .
وقتی اردیبهشت تموم شه دلم برای محمد جواد خیلی تنگ میشه .
روضه خون روضه میخونه . ما دور تا دور مسجد روی صندلی ها نشستیم کف مسجد با فرش های سرخ دستباف پوشیده شده . آفتاب بعد از ظهر از پشت شیشه های رنگی پنجره های بلند مسجد افتاده روی سکو ، روی زمین ، روی فرش. کسی از در مسجد وارد میشه ، مادر یونس بلند میشه میره سمتش. وسط مسجد میرسن به هم و با صدای بلند توی بغل هم گریه میکنن. چنان سوک چنان از ته دل چنان درد ناک که گوشه ی چشم هام میسوزه اونا پشت اشک چشم هام میلرزن محو میشن میچکن روی گونه م . شونه های مسجد می لرزه وقتی مادرش میگه دیر اومدی خیلی دیر اومدی یونس م رفت .
یونس برادر زن دایی عماده که سیزده بدر فوت کرد . یعنی یازده فروردین حالش بد شد بردنش اتاق عمل و چشاش واسه همیشه بسته شد
میدونید مشکل همه زندگی نیست اما من وقتی به مشکلی برمیخوره فکر میکنم تهشه . مدام تو خودم میگم وفا مثل همیشه قراره حل شه احمق نشو . اما مشکل بزرگتر اینه که وقتی چیزی ازم میخوان که انجام بدم یا کاری انجام میدن که من دوست ندارم فکر میکنم هیییچ قدرتی ندارم که مانعش بشم مدام به خودم میگم وفا کسی نمیتونه مجبورت کنه که انجامش بدی لازم نیست داد بزنی لازم نیست جیغ بکشی گریه کنی بترسیییی . واقعا واکنشی همینه عماد میگه بریم خونه ی آقای فلانی . من از آقای فلانی بدم میاد . کافیه که نرم اونجا همین . عماد که نمیتونه من رو نشون کشون ببره اونجا . من اما بهم میریزم میترسم عصبانی میشم داد میزنم و حتی دلم میخواد گریه کنم انگار که هیییچ قدرت اختیاری ندارم .
میدونید چیه ؟ من ۴سالم که بود مامانم هر روز من رو میبرد خونه ی مامان جونم و میرفت دانشگاه من چهار سال در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم و هیچ قدرتی نداشتم که در مقابلش بایستم . چهار سال صبح بیدار شدم دیدم مادرم نیست و داد زدم و گریه کردم و ترسیدم . تا مدتها فوبیای از دست دادن مادرم رو داشتم و هنوز هم وقتی کسی کاری میخواد بکنه که به من هم مربوط میشه و من دوست ندارم انجامش بدم دچار همون واکنش میشم واکنشی که تو ۴تا ۷سالگی در مقابل دانشگاه مادرم داشتم . داد میزدم کریه میکردم میترسیدم و هیییچ کاری ازم برنمیومد.
بچه تون رو فدای شغل یا ادامه تحصیل یا هرچیز دیگه ایی نکنید بذارید بزرگ شه درک کنه بعد . بعدا هم میشه درس بخونید یا شاغل شید . اما کودکی بچه تون رو هرگز نمی تونید بهش برگردونید و هرگز نمیتونید تاثیری که تو آینده ش داره رو منکر شید
پ ن :
چند وقت بود اینجا ننوشته بودم ؟ گرد گرفته همه جا رو . وقتی چیزی به ذهنم میرسه آگاهه همون لحظه ننویسمش یا یادم میره حس نوشتنش دیگه نیست . واسه همین نوشتن تو کانال که هم در دسترس تره هم مناسب مطالب کوتاه تر اونقدر تنبلم کرده که وب نوشتن برام سخت شده . هم اینکه یه وقتایی یه بخشی از حرفام تو عکسه و آپلود عکس تو تلگرام خیلی راحت تره
راستی آدرس کانالم عوض شده
درباره این سایت